عنوان :/

ساخت وبلاگ

وقتی من پیک هفتم رو خوردم و کنار کشیدم مسعود داشت یازدهمی یا دوازدهمی رو میخورد. پشت سرم هم لیوان رو می کوبید زمین و می گفت ساقی بریز.

بهتر اینجا یه توقف داشته باشیم و بگم این داستان حاوی صحنه های خوبی نیست ولی اگر میخواید ادامه بدید، ادامه بدید :/

از اونجایی شروع شد که موقع دیدن فیلم توی یکی از صحنه ها مسعود گفت دوست دارم اینجوری مست کنم و منم یه نگاهی به همکار و بعدشم به کمدش انداختم و قضیه جا افتاد.

خب برگردیم به پیک هفتم من و یازده یا دوازدهم مسعود، و البته هشتم یا نهم همکار. توی این جمع سه نفره مسعود با قدرت و خریت ادامه میداد، نمی تونم بگم دقیقا چند پیک خورد ولی دیگه حسابش از دست من و خودش و البته ساقی از دست رفت. لیوان خالی پشت لیوان خالی بود که روی زمین کوبیده میشد، هر بار با تعادل کمتر، و من هر بار اصرار می کردم این آخریته ولی مسعود می گفت باید تمومش کنم و کرد.

مثل خرس روی زمین پخش شد و با غمگین ترین آهنگای هایده تکون می خورد، منم که سرخوش شده بودم هر بار بلندتر می خندوندمش. این حالت زیاد طول نکشید، نه برای من و البته همکار، برای مسعود. تا اینکه خواست بره دستشویی و اون موقع بود واقعا فهمیدم چند پیک خورده. میخواست وایسه ولی تعادل نداشت. قبل از رفتن قفل در رو باز کردم و نگاه کردم کسی توی دستشویی نباشه، بعد همکار دستشو گرفت و برد. وقتی برگشت مستیش زیاد طول نکشید.

از جایی تصمیم نوشتن این خاطره برام جالب شد که من نقش یک نفر هوشیار توی یه جمع مست رو داشتم.

چند دقیقه بعد سر پایین افتاده و نشون از رسیدن خماری داشت برای مسعود اتفاق افتاد، حالتی که آدم مزخرف ترین برزخ دنیا گیر می کنه :/ نگاه کردم و با دل و جون حالش رو درک کردم. همکار دوتا کیسه پلاستیکی گذاشت جلوش ولی با اون عدم تعادل تقریبا هیچیش توی هدف نریخت. همکار نشسته بود و میخندید، حتی خود مسعود ام. چند لحظه بعد خنده های همکار تبدیل به اوغ شد، تا این حد؟ گذاشت رفت بیرون، پشت در گفت ددم وای حالا کی اینا رو جمع کنه. ددش وای :/

همکار گذاشت و رفت. از باقی جزئیات می گذرم، تمیزشون کردم. شاید اگر سرخوش نبودم این کار برام سخت تر بود ولی بازم حس همدردی شدید باعث می شد اینکارو بکنم.

همه خوابیدند، حتی مسعود توی اون وضعیت، ولی من با صدای اذان صبح تازه فهمیدم که چقدر بی خوابم. پاشدم رفتم یه نخ سیگار کشیدم و برگشتم ولی بازم تا مدت طولانی خوابم نبرد. تا اینکه دیدم دارم روی اورست (اینجا دست می برم توی خاطرم و اونطور که میخوام ثبتش می کنم) کوهنوردی می کنم، با هر قدم برداشتن حس می کردم که دارم ارتفاع می گیریم. می تونستم دست دراز کنم این خواب زلال رو لمس کنم. با صدای اوغ مسعود بیدار شدم، آفتاب تازه بیرون اومده بود و من فکر کنم یه ساعتی خوابم برده بود. بعد از اون التماس کردم به مغزم که خوابم ببره و دوباره ادامه ی خوابو ببینم ولی فایده نداشت. بعد از اون چشمم خورد به دویست تومنی بالای تختم که با حروف بزرگ روش نوشته بود: TWO THOUSAND RIALS، چرا اینقد بلند تاکید میکنی که دو هزار ریالی؟ تو یه ۱ سنتی بیش نیستی :/

هژار...
ما را در سایت هژار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 163 تاريخ : چهارشنبه 6 شهريور 1398 ساعت: 21:36