برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 46
برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 95
سال ها گذشت از شبی که خواب دیدم من توی یه اتاق تاریک تنها روی یه صندلی نشسته بودم و اون از یه گوشه ی تاریک اتاق اومد سمت من، روی زانوم نشست و بدون هیچ حرفی منو بوسید.
و این اتفاق واقعاً افتاد...
هژار...برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 131
در حال گذراندن پر فشارترین لحظات روانی زندگی می باشم. لحظاتی که در اون هیچی واقعاً اهمیت نداره. حتی چیزایی که براشون استرس داری، به عمقش که نگاه میکنی می بینی ذره ای برات مهم نیست. فقط استرس زایی که می کنی که عادی جلوه کنه.
یه چیز عجیب غریبیه اصلاً :/
هژار...برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 118
برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 157
به لحظات خدمت مقدس سربازی نزدیک می شویم :/
از اونجایی که من حافظه ی حلزون دارم و خاطرات سربازی ممکنه تا آخر عمر که چه عرض کنم، تا آخر همون دوره هم یادم نمونه که توی هر محفلی ازش صحبت کنم، شاید اونجا شروع کنم به نوشتن و بعدش اینجا بازنویسی کنم (بستگی داره چقد بیکار باشم اونجا :/)
هژار...برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 125
برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 116
برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 161
برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 148
امشب احساس میکنم پدرم یکی از نوابغ زندگی منه، فقط تا الآن نمیتونسته حرفاشو بهم حالی کنه. الآن که یاد سکوتاش، یاد نگاهاش، یاد دلهره هاش میوفتم اینا رو میفهمم.
نمیدونم چقدر حقیقت داشته باشه ولی احساس میکنم پدرا خیلی میفهمن ولی اصلا نمیتونن برات توضیحش بدن. فقط منتظر میمونن و امید دارن که خودت بفهمی.
پ.ن: شاید این پست فقط به خاطر آشفتگی ذهنم باشه.
هژار...برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 162