بژی!

ساخت وبلاگ

بهترین صبحونه رو وقتی داشتیم که ف می رفت خونه و من پیام می دادم و تأکید می کردم که موقع برگشتن حتما با خودش بژی بیاره. بعد اون برمی گشت، با یه گونی توی دستش که پر از بژی های خوشمزه بدون شکر بود. از اون موقع تا دو هفته ی بعد صبحونه ما جزو خوشمزه ترین صبحونه ها بود، به قول ف اشرافی بود. گاهی وقتا بژی با خامه و عسل و بعضی وقتای دیگه هم بژی با شکلات صبحونه. این بژی ها بدون خراب شدن همیشه دو هفته رو دووم می آورد. اصلا شاید حکمت ریختن اونا توی گونی همین بود.

 ف که بود و چه کرد؟ ف کسی بود که که هیچ کاری نکرد ولی خودشو توی دل من جا کرد. جایی دائمی برای خودش توی دل من جا کرد. ف کسی بود که هیچوقت با هیچ حرفی منو از خودش نرنجوند. ف کسی بود که خیلی چیزا به من یاد داد. سه ترم پیش من بود. من اون رو با یه لبخند وارد زندگیم کردم. کی و کجا؟ وقتی که اون در به در دنبال جا بود و شب هاشو توی نمازخونه می گذروند ولی هیچوقت به کسی رو ننداخت، چون آدمای اطرافشو می شناخت. من و ف بارها همو دیده بودیم ولی باهم آشنا نشده بودیم. اون روز اوایل ترم بود و من سر ایستگاه اتوبوس بیمارستان طالقانی بودم. ف با یه عینک آفتابی پیداش شد. چه پسر خوشتیپی (شاید خیلیا با من مواقق نباشن) قد بلند، حداقل 15 سانت از من بلندتر. اونم منتظر اتوبوس بود. جلو رفتم و بهش سلام کردم. حرف زدن رو باهاش شروع کردم و کم کم قضیه رو فهمیدم. این آدم هیچ چیز کم نداشت، اینو از همون لحظه ی اول فهمیدم. شمارشو گرفتم. موقع خدافظی لبخند رو دیدم روی لبش. دو روز بعد بهش زنگ زدم و گفتم می تونه قاچاقی بیاد و توی اتاق دو نفره ی ما بمونه. یعنی اتاق 201 بلوک 4. اون اومد با مسئولیت من، و با وسایلش که یه گونی بود. از همون روزای اول توی دل من جا شد. آدمایی که خوشون توی دل ما جا می شن، نه کارها یا هر چیز دیگه شون، اون آدما همیشه هم توی دلت میمونن، نه اجاره نه رهن، دلت رو شیش دنگ می خرن.

ف کوردِ مرز نشین بود، اهل آذربایجان غربی. ف از اون آدم هایی که بود که لایق واقعی واژه "خوب" هستند. ف کسی بود که محال بود حرف زور رو قبول کنه. ف کسی بود که بلد نبود دل بشکنه. ف یک آدم عاقل و کاملاً منطقی بود. اون که وارد زندگی من شد خیلی چیزها تغییر کرد. من و ف کتاب خوندن رو باهم شروع کردیم. بهترین روز تولد من با ف گذشت. اون اولین و آخرین باری که من تولد گرفتم، اون تولد کیک نداشت ولی شادی داشت. اون سال گذشت و سال بعد من دوباره ف رو دزدیدم و آوردمش پیش خودم. ف همیشه خودش بود، هیچوقت عوض نشد. اون سال، سالی بود که ف اولین بار اصفهان رو با من دید. تا اینکه زمستون رسید و کم کم موقع خدافظی با ف رسید.

آدم هایی هستند که وارد زندگیت می شن، باهاشون شادی رو تجربه می کنی ولی موقع خدافظیشون که میرسه رفتن رو بلد نیستند. ف از اون آدم هایی بود که رفتن رو هم بلد بود. توی "اومدن"، "موندن" و "رفتن" ف چیزی جزء "خوب بودن" نبود.

هرچیزی ممکنه ما رو یاد کسی بندازه؛ چیزی که امروز منو یادِ ف انداخت "بژی" بود.

ف جانِ عزیز هرجا که هستی بژی!

نان بژی

پی نوشت اول: ف ثبت شده در بایگانی با عنوانِ فرعی "بژی".

پی نوشت دوم: بژی هم خانواده ی ژیان، در کُردی به معنای زندگی؛ بژی برای آرزوی سلامتی و زنده بودن کسی به کار برده می شه.


برچسب‌ها: بژی, نان, زندگی, خوشبختی, شادی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۶ساعت 11:5 توسط هژار |
هژار...
ما را در سایت هژار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 11:03