سفر 24 ساعته 2 - قسمت سوم (به سویِ دیاکو کوردستان)

ساخت وبلاگ

96/2/29

وقتی بیدار شدم ساعت 9 بود. حسین هنوز خواب بود و من تا یازده منتظر موندم تا بیدار شد. بعد از اینکه صبحونه خوردیم بهش گفتم باید کم کم برگردم، تصمیم گرفتم از سنندج برگردم. ازم خواستن برای ناهار هم بمونم ولی گفتم دیر میشه، غیر از اون گشنه هم نیستم. لباس پوشیدم؛ کوله پشتیم رو برداشتم و اومدیم توی حیاط که مادر حسین به ترکی حرف می زد و حسین برام ترجمه می کرد؛ ازم می خواست برای ناهار بمونم و بعد برم، من گفتم: "چوخ ممنون". ساعت دوازده و نیم بود که حسین منو رسوند کنار جاده، خداحافظی کردیم و رفت.

یه پژو با پلاک کردستان نگه داشت. پرسیدم همدان میره؛ گفت سوار شو. پسری بود با لباس ارتشی. ازش پرسیدم کردستان میره، گفت: "نه ولی بچه سنندجم". گفت منو کمربندی پیاده می کنه، جایی که اتوبوس زیاد رد می شه و من می تونم باهاشون برم سنندج. پسر ساکت و مؤدبی بود، از آن هایی که حرف نزده می شد شناختشان. صحبت زیادی بین ما رد و بدل نشد. از همسفر شدن باهاش احساس راحتی می کردم. احساس می کردم جایی هستم که باید باشم. سکوت بود و صدای آهنگ؛ این سکوت برای من مأنوس و قابل فهم بود. از در جاده بودن لذت می بردم. کوه های برفی شهر از دور نمایان می شد. از دشت وسیع گندم زار گذشتیم تا به همدان رسیدیم.

پنج تومن بهش دادم. من رو آخر کمربندی پیاده کرد؛ گفت مسیرش اینطرف نبوده ولی برای اینکه من رو برسونه از اینطرف اومده. دو تومن بهم پس داد، بهش تعارف کردم ولی گفت همونم نباید ازم می گرفت. ازش خداحافظی کردم و رفتم کنار جاده یه سیگار روشن کردم و منتظر موندم. چند نفر دیگه اونجا منتظر بودن. ساعت تقریباً یک بود و آفتاب مستقیم روی سرم می تابید ولی با این حال هوا هنوز خنک بود. من اونجا بودم و فقط می رفتم، نمی دونستم کی و کجا این سفر تموم می شه. چندتا اتوبوس رد شدند که همه برای کرمانشاه بودن. سه یا چهار نخ کشیدم، ساعت یه ربع به دو بود که اتوبوس سنندج رسید؛ اونم چه اتوبوسی، با خودم گفتم انصافاً که ارزش این معطل شدن رو داشت. پرسیدم چقد می گیرین؛ گفت: "12 تومن". اتوبوس تقریباً خالی بود. صندلی آخر نشستم. اتوبوس vip و نو بود. چند دقیقه بعد که حرکت کرد کمک راننده برای کرایه اومد. 10 تومن دادم و گفتم بقیش هم تخفیف دانشجویی. پول رو گرفت، لبخندی زد و رفت.

کولر روشن بود و سرما به عمق تنم نفوذ می کرد. کم کم از همدان فاصله می گرفتیم. من یکی از هدفون ها آویزون بالای سرم رو برداشتم و به آهنگ گوش دادم. چه هدفونی بود، همین دو ساعت گوش داد به آهنگ با این هدفون خودش به تنهایی 10 تومن می ارزید. دفترم رو برداشتم و چند صفحه ای یادداشت برداری کردم. از همدان فاصله می گرفتم و به دیاکو کوردستان نزدیک می شدم. زندگی در آن دشت های سرسبز مثل رودخانه ای خروشان در حال جریان بود؛ در آن کوه های دوردست، حتی در پشت آن ها. کردستان زیستگاه مردمِ شاد، پایتختِ شادی، تفریح و زیبایی ها. غم در این سرزمین در به در بود و در خانه هایِ زیبای روستایی جایگاهی نداشت. تکه ای از بهشت بین رشته کوه های زاگرس. زیر هر درخت و کنار هر رود خانواده ای بود. رودخانه ها مثل این بود که غم رو از این سرزمین می شست و با خودش می برد و در دوردست ها به دریا می ریخت. از ترکیب وصف ناشدنی تپه های سبز با آسمون آبی کردستان نمیشه چیزی نوشت؛ باید که ساعت ها به پس زمینه ی صفحه دسکتاپ ویندوز ایکس پی خیره شد.

هدفون های آویزون به سقف اتوبوس درست مثل پارچه های رنگارنگ آویزون به کمپ های هیمالیا که با باد تکون می خورند با حرکت اتوبوس با حالت شادی می رقصیدند. همه ی این عوامل دست به دست هم داده بودند تا غم رو از این سرزمین تبعید کنند. با خودم فکر می کردم یکی از مزیت های مذکر بودن در این کشور آزاد سفر کردن، و هزینه ی این آزادی رو باید دو سال پشت اون دیوارهای بلند با سیم های خاردار پرداخت کرد.

ساعت نزدیکای چهار بود که از گردنه ای بلند گذشتیم. خونه های روستایی به حالت پلکانی در پایین دره به چشم می خورد. سنندج از آن فاصله مشخص بود. شهری که از هر طرف کوه های بلند اون رو محاصره کرده بودند. از چند تونل رد شدیم. کم کم از ارتفاع جاه کاسته می شد و به سنندج نزدیک می شدیم. این جاده من رو به یاد جاده ی هراز می انداخت.

اتوبوس به شهر رسید و پس از اون وارد جایی شد که روی سردرش نوشته شده بود "ترمینال بزرگ سنندج"...

ادامه دارد...

پی نوشت: دیاکو در کردی به معنی سرزمین

پی نوشت دوم:


برچسب‌ها: دیاکو, کردستان, سنندج, خانه های پلکانی, همدان
+ نوشته شده در شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 12:48 توسط هژار |
هژار...
ما را در سایت هژار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 20:50