سفر 24 ساعته 2 - قسمت چهارم (پایان)

ساخت وبلاگ

گرسنه بودم. یه ساندویچ خوردم و رفتم از عابر بانک پول کشیدم؛ وقتی موجودیم رو دیدم جا خوردم. ساعت 5:30 بود و من نمی دونستم قراره چیکار کنم. جمعه بود و روزِ انتخابات؛ ترمینال خلوت بود. بین دو راهی مونده بودم، مریوان یا کرمانشاه. کلی با خودم کلنجار رفتم. بعد از اینکه یه نخ سیگار کشیدم به یاسین زنگ زدم و پرسیدم اگر بخوام برم پیشش باید چیکار کنم، گفت: "روستای ما بین سنندج و مریوانه، خودم باید بیام دنبالت اگر امشب سنندج بمونی فردا میام دنبالت" من دوباره به موجودیم نگاه کردم و گفتم: "باید برگردم، دفعه ی بعد حتماً میام".

اینجا بود که قدرت پول رو در متوقف کردن حس کردم. این من نبودم که پایان این سفر رو مشخص می کردم بلکه مانده حساب من بود. به سمتِ تاکسی های خطی کرمانشاه رفتم و پرسیدم کرایه چقدره؛ گفت: "15 تومن"، گفتم: "فره هست"، گفت: "فره هست پیاده بچو". دو نخ سیگار کشیدم و برگشتم گفتم میام. یه خانم جلو نشسته بود، دو تا خانم و یه دختر بچه هم اومدن. راننده اسممون رو یادداشت کرد. به خانمی که جلو نشسته بود گفت جاشو با من عوض کنه ولی قبول نکرد؛ دو خانم دیگه هم بهش گفتن ولی به هیچ سراطی مستقیم نبود.

راننده یه ربع به شیش حرکت کرد. دختر بچه بین من و مادرش نشست و کم کم خوابش برد، جام خیلی تنگ بود.

جاده ی زیبایی بود؛ مخصوصاً توی این فصل. تا کامیاران هوا صاف و آبی بود؛ پاک و خنک. توی کامیاران هنوز شور و هیجان انتخ.اباتی وجود داشت. کل شهر رو پوسترهای تبلیغاتی گرفته بود. کسی چه می دونست برای این تبلیغات چند درخت، یا حتی چند جنگل از بین رفته بود. این سیاست بود که همه چیز رو برای اهدافِ خودش نابود می کرد؛ طبیعت، آدم ها، روابط و خیلی چیزاهای دیگه. من هیچوقت توی زندگیم نسبت به مسابقات انتخ.اباتی و فوتبال هیچ حسی نداشتم. این هیجانات معمولاً از سن چهل سالگی به بعد توی آدما کم رنگ می شه اما از اول هم توی من وجود نداشت. ما برای حماسه آفرینی هایمان یک جمعیت جوان و یک فضای دو قطبی که داشته باشیم دیگه به هیچ سبد ک.الایی نیاز پیدا نمی کنیم.

از کامیاران که گذشتیم همه ی مسیر دشتِ گندم زار بود. گندم زارهای وسیعی که رطوبت خاصی رو با بوی زندگی به هوا هدیه می کرد. هرچه به کرمانشاه نزدیک می شدیم هوا گرم تر و آسمون گرفته تر می شد. یه ربع به هشت که به پلیس راه کرمانشاه-سنندج که رسیدیم هوا گرم و آسمون گرفته بود. نه ابری توی آسمون بود نه دود و نه گرد و خاک ولی آسمون گرفتگی خاصی داشت. با خودم فکر کردم هوایِ اینجا چقدر شبیه هوای دلِ منه.

من میدان امام حسین پیاده شدم. پایان سفرِ من توی این نقطه رقم می خورد. روی یک نیمکت نشستم. چقدر همه چی هماهنگ بود؛ پاکت سیگارم رو در آوردم و آخرین نخش رو کشیدم. از خیابون گذشتم و به پایان مسیرِ این سفرِ نیمه تموم خیره شدم؛ چقدر هوا گرفته بود...

پایان


برچسب‌ها: کردستان, سنندج, کامیاران, کرمانشاه, مریوان
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 0:14 توسط هژار |
هژار...
ما را در سایت هژار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7hazhaar7 بازدید : 146 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 20:50